چرا از مرگ می ترسید؟
(فریدون مشیری)
چرا از مرگ می تر سید؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟
**********
میندارید بوم نا امیدی باز به بام خاطر من می کند یرواز
میندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگوئید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد؟
مگر افیون افسون کار نهال بی خودی را در زمین جان نمی کارد؟
مگر این می یرستی ها و مستی ها برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید؟
چرا از مرگ می ترسید؟
**********
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید؟
می و افیون فریبی تیز بال و تند یروازند
اگر درمان اندوهند خماری جانگزا دارند
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
چرا از مرگ می ترسید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟
بهشت جاودان آن جاست
جهان آن جا و جان آن جاست
گران خواب ابد در بستر گلبوی مرگ مهربان آن جاست!
سکوت جاودانی یاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
**********
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
**********
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید!
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست.
در این دوراین که هر جا
((هر که را زر در ترازو زور در بازوست))
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسیارید!
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
در این غوغا فرومانند و غوغاها برانگیزند
**********
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید!
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید؟
چرا از مرگ می ترسید؟ . . .